فکر و ذکر

فکر و ذکر دو بال سیر در آسمان معرفت است

فکر و ذکر

فکر و ذکر دو بال سیر در آسمان معرفت است

گاهی موجودی با 11 کیلوگرم وزن، 75 سانت قد و 13 ماه قدمت میتواند با رفتارش برخی مفاهیم را خیلی دقیق معنا کند. همین نیم ساعت پیش بود که از تمام مسئولیت های خانوادگی اعم از خرید و حمل و نقل انسان و کوتاهی موی بچه ها و ... فارغ شدم و تصمیم گرفتم بروم سر درس و بحثم و تا 12 شب کتابی که خواندنش را اخیرا شروع کردم را به پایان برسانم. خانه شلوغ است و پر از سر و صدا، بزرگترها قسمت چهارم فصل دوم فیلم ایرانی پسند شهرزاد را به دیدن نشسته اند، بزرگترها عاشق داستانهای عاشقانه اند، به شرطی که فقط در فیلم ها باشد. کوچکترها هم مشغول بازی اند. اما این نیم وجبی دست بردار نیست. در اتاق را بسته ام، هر 5 دقیقه می آید و با دست بر در میکوبد و مامان مامان میکند. فعلا همه زنها را مامان می پندارد. وقتی در را باز نکنم، سجده وار میخوابد روی زمین و از یک سانت فاصله زیرِ در و زمین درون اتاق را ورانداز میکند، اگر باز هم در را باز نکنم، با عصبانیت و داد و بیداد در را میکوبد و کلماتی نامفهوم با لحن فحش ادا میکند! اگر باز هم باز نکنم با لگد بر در میکوید! در این مواقع معمولا یکی می آید و او را میبرد و چند دقیقه ای سرگرمش میکند. اما 5 دقیقه دیگر دوباره می آید و ... . 

محمد یاسینِ خاله خیلی نجیب است، یعنی طمعکار نیست، میداند که در این اتاق هیچ چیز جذابی برای او وجود ندارد، نه اسباب بازی، نه خوراکی. او فقط یک چیز میخواهد، میخواهد در باز باشد و در بین بازی کردنش هر 5 دقیقه بیاید و من را نگاه کند و من او را نگاه کنم و بخندد و بخندم و برود. اگر بیاید داخل اتاق و من همچنان سرم در کتابم باشد و نگاهش نکنم باز هم با سر و صدا کردن اعتراض میکند که من آمده ام، نگاهم کن!

پاکی اش، خلوصش، اصرار در خواهشش، پشت کارش، کم توقعی اش، فراموشکار نبودنش، در بازی و شلوغی پذیرایی غرق نشدنش، خنده اش و... همه اش آدم را یاد آدم های کامل می اندازد. آدم هایی که پاکند، خالصند، اصرار کردن به خدا را بلدند، پشت کار دارند، کم توقع اند، فراموشکار نیستند، غرق دنیا نمی شوند و آنقدر درِ خانه محبوبشان را میکوبند که در را باز کند و به رویشان بخندد.

پ.ن بی ربط: به گمانم در حضور بچه ها درس خواندن و تمرکز کردن هنر است. هنری که حداقل زنها باید آن را بیاموزند.


دیگری: یه آخونده تو مترو امر به معروف کرده، طرف با چاقو زده تو شیکمش.

من: بنده خدا.

دیگری: تو رو خدا بیرون میری کسی رو امر به معروف نکنی ها!

من: تا حالا چند بار دیدی من کسی رو امر به معروف کنم؟

دیگری: ندیدم ولی بهت میاد از این کارا.

من: بهم میومد. الان دیگه نمیاد. پر و بالم ریخته!

دیگری: خدا رو شکر که پر و بالت ریخته. خدا رو شکر.

من: منظورم این بود که تو بد و خوب خودم موندم، چه برسه دیگران!

دیگری: خدا رو شکر. آفرین. اصلا دیگران به تو ربطی نداره که!

من: :(

ماجرای آتنا، دختر 7 ساله اردبیلی که مورد تجاوز قرار گرفت و به قتل رسید ناراحت کننده بود قطعا و پیش آمد حتی یک مورد از این مسائل باعث تاسف است. اما بازتاب آن در فضای مجازی و مواجهه مردم با این اتفاق کمی نگران کننده تر است. دو نوع توصیف از ماجرا از نظر من نشان دهنده این است که ما انسانشناسی ضعیفی داریم! یعنی همان طور که ما از ظرفیت مقربون بودن و از سابقون بودن خود بی خبریم، از آن طرف از ظرفیت بل هم اضل بودن خود نیز بی خبریم.


1. در توصیف ماجرای آتنا، غالبا قاتل تجاوزگر، که مردی متاهل و دارای 2 فرزند و مغازه دار است، هیولایی دوسر و حیوانی بالفطره و یک جانی خطرناک و خلاصه موجودی که همه ما کمتر در اطراف خود دیده ایم توصیف میشود. در صورتی که واقعیت چه بسا خلاف این مورد باشد. یعنی این اتفاق ممکن است از سوی یک انسانی که اتفاقا خیلی هم ترسناک نیست و حتی انسان خوبی هم هست، صرفا تحت یک فشار روانی شدید اتفاق افتد. مخصوصا اینکه هم در این مورد و هم در مورد ماجرای مشابه "ستایش" شخص تجاوزگر اصلا برنامه قبلی نداشته و حتی قصد قتل نداشته و چه بسا قصد آزار حداکثری هم نداشته، بلکه یک قدم در راستای یک لذت آنی حداقلی برداشته، چشم باز کرده دیده دست به قتل یک انسان زده است. این حرف من به معنی تبرئه و رحمانیت بی جا نیست. میخواهم بگویم کودک آزاری اگرچه ممکن است در بیشتر مواقع از سوی بیماران روانی اتفاق افتد ولی لزوما همیشه اینگونه نیست و تا وقتی که ما افرادی که دست به چنین عملی میزنند را هیولا می بینیم، نمی توانیم از فرزندمان خوب محافظت کنیم، چون ما کودک آزار را یه فرد خیلی حیوان و خیلی عیاش به لحاظ اخلاقی میدانیم و اصلا این اتفاق را ناشی از یک فشار روانی مقطعی که هر علتی از جمله استفاده از محصولات تصویری غیر اخلاقی یا دیدن یک خانم با حجاب نامناسب میتواند باشد، نمیدانیم. وقتی آزار کودک توسط محارم در همین ایران هم وجود دارد یعنی مسئله خیلی جدی است، یعنی این مدل آزار ممکن است توسط کسی که آن بچه برایش خیلی عزیز است اتفاق افتد، پس باید متوجه حساسیت مسئله بود.


2. مورد دوم توصیفی است که در این مواقع از آتناها میشود. معمولا همه با حالت تعجب میگوید او که یک بچه خردسال بود و اصلا چه جذابیتی برای یک مرد داشته است و ... .  در صورتی باز هم به نظرم با یک انسان شناسی درست میفهمیم که به هر حال این دختربچه هم ویژگی های یک زن را داشت و چه بسا حتی به خاطر لطافت، معصومیت و ظرافت روحی و جسمی بیشتر مورد توجه یک مرد قرار میگیرد، و شخص مجرم احتمالا با خودش فکر میکرده چون طرفش یک بچه است میتواند مسئله را از دیگران مخفی نگه دارد و از این جهت هم احساس آسودگی میکرده. اتفاقا با دیدن عکس های خانوادگی این دختر طفلک این حس در من تشدید شد. وقتی میدیدم چطور زنانه و عشوه گرانه عکس گرفته کاملا میفهمیدم که روحیات زنانه داشته اگرچه کودکی 7 ساله بوده. البته این ویژگی ها در تمام دختربچه ها وجود ندارد، برخی تا سن های حتی بالاتر هم شاید چشمی را متوجه خود نکنند ولی برخی هم به لحاظ نوع خَلق و خُلق زنانگی بیشتری دارند و اصلا دور از ذهن نیست که یک مرد به او طمع کند. این حرف هم از این نظر اهمیت دارد که متاسفانه خانواده های ما با عدم توجه به این مسئله و با این خوش خیالی که خب دخترمان که بچه است و همه هم نگاه پدری دارند مراقبت دقیقی از دختر نمیکنند. چیزی که در سبک زندگی قدیمی تر ها خیلی جدی بود اگرچه با سختی های برای دختر همراه بود، اما خوب و به جا بود.


پ.ن: خدا به پدرش صبر دهد و به مادرش هم. وقتی فهمیدم پدرش دست فروش بوده و از طبقه ضعیف جامعه بودند بیشتر غصه ام شد، شاید اگر پدر آتنا هم مغازه دار بود کسی جرات نمیکرد نگاه چپ به او کند، شاید ...

امروز راس ساعت 17:53 دقیقه فهمیدم که روزهای پیش رو سخت­ تر از روزهای گذشته خواهد بود، سخت تر از روزهایی که گذشت و بدتر اینکه درجه ایمان من در حد و اندازه تحمل این سختی نیست و اگر با همین فرمان بخواهم برانم، توقف، تصادف، به خاکی زدن یا هر اتفاق دیگری محتمل است. امروز راس ساعت 17:53 دقیقه فهمیدم بر خلاف تصورم این سر به سامان نشده و درون این قلب هنوز خورشید طلوع نکرده است. اگر تصاویر مبهمی که امروز راس ساعت 17:53 دریافت کردم در روزهای آینده روشن و روشن­تر شود، احتمال قریب به یقین، من ضعیف و ضعیف تر میشوم. پس چاره ای ندارم جز اینکه در این اندک زمان باقیمانده، قدرت روحی خودم را بالا ببرم. که اگر بالا برود هر آنچه و آنکه می­ آید برای ضعیف کردن و ضعیف ­تر کردن، قوی میکند و قوی تر. درست مثل یوسف، که حوادث زندگی اش آنطور که دیگران فکر میکردند پیش رفت، اما نتیجه آنطور شد که دیگران فکر نمی­کردند. چاه خواست برادرها بود و زندان خواست زلیخا. اما کس دیگری عزیزی مصر را برایش خواب دیده بود. البته از شما چه پنهان که خیلی هم بدم نیامده از این دست اندازهای زندگی. خوبی دست­ اندازهای زندگی این است که آدمی را با خودش مواجه میکند، آدم میفهمد کجای کار است. اگر نغمه زندگی "همه چی آرومه من چقدر خوشبختم" باشد دیری نمیپاید که آدم می­میرد، از نشناختن خودش، از نفهمیدن خودش، از ندیدن عیب­ها و نقص­های وجودی­ اش. اگر دست­ انداز نباشد شاید آدم متوجه نبستن کمربندش نشود، شاید متوجه سرعت بالایش نشود. باید باشند این سرعت­ گیرها که آدم بزند روی ترمز ...

این که میگویند: "هر که در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیشترش میدهند" را باور ندارم. معتقدم کسی که مقرب میشود دیگر بلا و رنج برایش یک مفهوم تهی و بی معنا میشود. تلاش مادی و معنوی برای "دفع" بلا و رنج اگرچه فعلی مزمت شده نیست، بلکه سفارش شده است اما به گمانم آرام بخش نخواهد بود. چراکه چشم باز میکنی و میبینی عمری است در تلاش بوده ای که بلایی و رنجی را از خود دور کنی و آنقدر معطوف به این امر بوده ای که زندگی نکرده ای و هر وقت او را دیده ای آنقدر درخواست چنین و چنان داشته ای که یادت رفته است خوب نگاهش کنی. معتقدم تا رنج و بلا در نگاه ما تغییر ماهیت ندهد و از همچنان از مواجهه با آن آشفته و پریشان شویم، اوضاع به سامان نخواهد شد. و این تغییر نگاه بسیار سخت و بسیار آسان است ...

اینکه آدم از کسی بخواهد برایش دعا کند و یا اینکه کسی از آدم بخواهد برایش دعا کند و یا اینکه کسی بدون آنکه آدم از او بخواهد برایش دعا کند و یا اینکه آدم بدون آنکه کسی از او بخواهد برایش دعا کند! حال خوشی است. التماس دعا یعنی ما "معشوق مشترک" داریم! یعنی به همانی که من میشناسمش و تو هم میشناسی اش بگو هوای من را داشته باشد، یعنی "تو" پا در میانی کن، یعنی "تو" سفارشم را بکن، یعنی "تو" برایم توصیه نامه بنویس!، یعنی "تو" بخواه که حال من چنین و چنان شود، یعنی لطفا وقتی "معشوق مشترک" را دیدی، خودخواهی نکن! کمی هم به فکر من باش، یعنی حال من برایت مهم باشد.

یکی از خوش ترین حال های روحی این است که به قلبت بدانی که کسی یا کسانی با کیلومترها فاصله از تو، به دلایل فرامعرفتی تو در ذهن و دلشان جای گرفته ای و در هنگام دعا و مناجات اسمت بر لبشان می آید، به قلبت میدانی که اهل شب زنده داری و نماز نیمه شب و رابطه عاشقانه با "معشوق مشترک" هستند و به قلبت میدانی که حتما تو یکی از آنهایی هستی که در قنوتشان دعایت میکنند. و داشتن این "وجودهای طلایی" بسیار بسیار حال آدم را خوب میکند. شاید از این باب که آبرودارند پیش "معشوق مشترک" و خیالت راحت است که اگرچه تو هیچ وقت دست در گیسوی"معشوق مشترک" نینداخته ای و ملاقاتی عاشقانه با او نداشته ای، اما در میان حال خوش کسانی و در میان دیدار عاشقانه کسانی، اسم تو هم به میان آمده! و نمیدانی چگونه شکر این نعمت را به جا آوری که با کسانی حشر ونشر داشته ای که با خدا حشر و نشر داشته اند، و حتی شاید از خودت به خودت مهربان تر و دلسوز ترند!

برخی میگویند وقتی به پیروان عیسی بن مریم "التماس دعا" بگویید، تقویمشان را باز میکنند و در تاریخی یادداشت میکنند که بروند کلیسا و با عیسایشان خلوت کنند و از او بخواهند حاجات تو برآورده شود. اگرچه ما اینگونه نیستیم ولی خوب بود اینگونه بودیم، خوب بود این التماس ها عادی نمیشد، گاهی به مثابه "خداحافظی حزب اللهی" قلمداد نمیشد! 

البته این التماس دعا گفتن ها همیشه حال آدم را خوش نمیکند، گاهی هم حال آدم را میگیرد! مثلا تو در فاز خوب شدن حال معنوی ات هستی و التماس دعا میگویی و کسی در جا و با صدای بلند و دستی رو به آسمان! و بر اساس محاسبات فردی و عرفی اش دعا میکند که انشالله دانشگاه قبول شوی و یا دعا میکند که انشالله همان همسری که خودت میخواهی قسمتت شود و یک چیزهایی در این مایه ها... که ضمن اینکه به تو القا میکند دیگر به مرحله ای رسیده ای که باید بدهیم بچه های مقرب بارگاه الهی برایت دعا کنند!!! آدم را از التماس دعا گفتن پشیمان میکنند! البته برعکسش هم ممکن است، مثلا تو دنبال یک خانه کوچک دنیایی میگردی و التماس دعا میگویی، فرد مذکور دعا میکند خدا خانه ای در بهشت قسمتت کند! و تو نمیدانی این مدت اندک قبل از بهشت دقیقا باید کجا زندگی کنی!


مدتی است که سعی میکنم لااقل خودم در مقابل چشمان کسی برایش دعای خاصی نکنم و کسی را یاد آن چیزهایی که ندارد نیندازم. 

 

حال خیلی ها را نمیدانیم، خیلی ها حالشان معلوم نیست، خیلی ها را نمیبینیم که بدانیم حالشان چگونه است، خیلی ها حالشان بد است اما با سیلی صورت سرخ میکنند، خیلی ها حالشان بد است اما لبخند میزنند، خیلی ها حالشان بد است اصلا در جریان حال بد خود نیستند، خیلی ها ...


الهی و ربی! حالش را خوب کن، حال روحی اش، حال معنوی اش، حال جسمی اش، حال مادی اش، حال شغلی اش، حال عاطفی و احساسی اش، حال نمازش، حال اخلاقش... حالش را خوب کن. الهی و ربی! نمیدانم دوستم، رفیقم، همکارم، همکلاسم، هم دینم، هم عقیده ام، هم سایه ام، هم کوچه ام حالش چطور است، حالش هر طور است خوبش کن! 


حالا واقعا "التماس دعا"

تا یک نیمه شب طاقت آوردم، اما به تب و لرز که رسید مطمئن شدم که اگر امشب درمان نکنم حداقل فردا نمیتوانم روزه بگیرم. با پدر و مادر راهی درمانگاه میشویم. از دوبله سوبله پارک کردن ماشین ها در مقابل درمانگاه میفهمیم که یک صف طولانی در انتظار ماست. درمانگاه بدی نیست، برای بیشتر تخصص ها هم پزشک زن دارند و هم پزشک مرد. برای بخش داخلی دو اتاق مجزا وجود دارد که سردر یکی نوشته شده "پزشک خواهران" و سردر دیگری نوشته "پزشک برادران" و قاعدتا خانم ها را ارجاع میدهند به پزشک زن و آقایون را ارجاع میدهند به پزشک مرد! اما آن لحظه پزشک مردی نبود، پس همه به صورت درهم میروند پیش پزشک زن. درب اتاق خانم دکتر چارطاق باز است و به هر بیماری که میرود داخل و قصد بستن در را دارد تذکر میدهد که در را نبندد. تقریبا تمام بیماران اقدام به بستن در میکنند و هر بار با تذکر خانم دکتر بی خیال میشوند. هر بیماری که در حال ویزیت شدن است چندین خانم و آقا در آستانه در - که تقریبا یک متر و نیم با بیمار فاصله دارد - تجمع میکنند که داروهای خود را نشان دهند. حدود نیم ساعت منتظر رسیدن نوبتم در جلو درب "پزشک بانوان" می نشینم. 

برخی خانم هایی که میروند داخل خیلی موذب میشوند و همچنین برخی همسران خانم هایی که میروند داخل خیلی موذب میشوند، این را میشد از حائل شدن مردها در مقابل همسر محجبه خود در شرایطی که دکتر دارد فشار میگیرد یا قفسه سینه را معاینه میکند فهمید. اما هیچچچچچچ کس هیچچچچچچچچ اعتراضی ولو خشک و خالی نمیکند. دارم عصبانی میشوم، تعجب میکنم که چرا هیچ کس اعتراضی نمیکند؟ یعنی نمیدانند این حق آنهاست که درب بسته باشد؟ یعنی مقام دکتر را آنقدر بالا میدانند که روی حرفش حرف نمیزنند؟ آن حاج آقای معمم جلوی ما چه؟ همو که به هنگام فشار گرفتنحائل همسرش شد و هر چند دقیقه به مردان دم در نگاه میکرد چه؟ او چرا هیچی نگفت!!! نوبت من میشود، با سابقه ای که از پدر دارم انتظار دارم که توجهی به درخواست دکتر نکند و در را ببندد. اما... میروم داخل، پدر می آید که در را ببندد، دکتر تذکر میدهد که در باز باشد، رو به دکتر میگویم من موذب میشوم و رو به پدر میگویم ببندید بابا... دکتر این بار تا تحکم و اشاره دست به پدر میگوید در باز باشه آقا و پدر در را باز میگذارند. با حالتی عصبانی و تحکم به دکتر میگویم: "این حداقل حقوق بیمار است که در یک اتاق خصوصی معاینه شود"، دکتر هم با حالتی عصبانی میگوید: "وقتی اتاق بوی استفراغ میدهد دیگر بیمار چنین حقوقی ندارد". گفتم: "توجیه خوبی نیست میتوانید ماسک بزنید یا اتاق رو عوض کنید (اتاق کناری خالی بود)...

بحث شدت میگیرد، دفترچه ام را میگیرد سمتم و میگوید: "من ویزیتت نمیکنم برو یه جا دیگه..."، دفترچه را میگیرم و میگویم "باکمال میل..." می آیم بیرون. از آقای منشی سراغ مدیریت را میگیرم، میگوید :"نیستند"، میگویم:"برای دکتر دیگری به من نوبت دهید". میگوید "همین یک دکتر را فقط داریم". با حالتی نیمه فریاد میگویم :"زنگ بزنید مدیریت درمانگاه هر جا هست بیاد ببینم پزشک اینجا حق داره ساعت 2 من رو ویزیت نکنه یا نه"، مرد میترسد و میگوید  :"در اورژانشپزشک داریم الان میگم بیایند". آقای دکتر میآیند داخل بخش و ویزیت میشوم...

حالا خانم دکتر با درب بسته ویزیت میکند، مردم با نگاهشان تحسین میکنند و هر کس زیر لب یک چیز میگوید؛ یکی میگوید راست میگه دیگه، یکی میگوید شاید آدم یه مشکل خصوصی داشته باشه، یکی میگوید خب خانوما باید راحت باشند. همه نطقشان باز شده، یک جوان فشن طور وقتی مادرش میروند داخل، تاکید میکند :"در رو ببندا!"

پدر اما موافق رفتارم نبود، از اینکه اونطور با صدای بلند حرف زدم و توجه همه به من جلب شد ناراحت شد و تلاش میکرد من سریع کار تزریقات را انجام دهم و برویم. مادر اما پشتم در آمد و خوشحال تر از اینکه حداقل برای مدتی آن قانونی که من ازش دم میزدم اجرا شد. در پایان رفتم از آقای منشی بابت اینکه سر ایشان فریاد زدم عذرخواهی کردم، گفت اشکالی ندارد، حق داشتید، ما هم چند بار گفته بودیم در را ببندید ولی اثر نکرده بود، اما الان اثر کرد. قطعا واضح است که برخوردم با آن خانم دکتر مثلا به این خاطر نبود که موقع فشار آستینم میرود بالا و نامحرم میبیند و چه و چه، بلکه اصل حرفم این بود که حقوقی نادیده گرفته شده بود و هیچ کس این حق را مطالبه نمیکرد و آن خانم دکتر تصور میکرد رعایت حقوق او مهم تر از حقوق مردم است.

اینکه مردم  در هیچ زمینه ای مطالبه ای ندارد و یا دارند و اقدام درخوری نمیکنند خیلی جای تفحص دارد. یک دلیلش میتواند این باشد که مردم ما اصلا به حقوق خود آشنایی ندارند، پس آن را مطالبه نمیکنند، دلیل دوم این است که مردم ما میدانند چه حقوقی دارند ولی خودشان را در نسبت با سطح بالاتر (تحصیلی، مالی، جایگاه و...) حقیر میبینند و و در واقع قدرت وجودی ابراز مطالبات را ندارند. به گمانم فقر مالی یکی از مولفه های جدی در ایجاد حس عدم اعتماد به نفس و رشد خوی ارباب - رعیتی و ارباب ستایی دارد. 


صبح امروز برای آوردن خواهرزاده راهی منزل خواهر شذم. بعد از رد کردن چند خیابان وارد کوچه "خیاط بصره" شدم. به محض ورود به کوچه پیرزنی را دیدم با موهای حنا گذاشته و چشمان سرمه کشیده و کیسه ای پارچه ای و دست دور، که دقیقا از وسط کوچه به آرامی عبور میکرد، صبر میکنم که خودش برود کنار اما راننده پشت سرم صبر نمیکند و با بوقی ممتد پیر زن را متوجه میکند. پیر زن برمیگردد و با بالا و پایین کردن عصایش درخواست میکند که سوارش کنم. میزنم کنار، پیر زن ذوق میکند و با چشم بر هم زدنی میپرد داخل ماشین و خودش را "مامان حبیب" معرفی میکند. 

در محله قدیمی ترمان همه مادرم را به "مامان علی" میشناختند. حتی آن موقع که برادر از 20 سالگی هم عبور کرده بود، وقتی پسر بچه های 8-9 ساله توی کوچه بازی میکردند و توپشان داخل حیاط می افتاد، زنگ در را میزدند و میگفتند: "مامان علی؛ میشود در را باز کنید ما توپمان را برداریم ؟" امروز هم وقتی پیر زن مرتب میگفت من مامان حبیبم و همه کوچه من را میشناسند ذهنم به همان محله قدیمی رفت. 

رسیدیم به مقصد مورد نظر پیرزن، که فقط چند قدم با مبدا فاصله داشت! پیر زن شماره پلاک خانه اش را میگوید و درخواست میکند که به او سر بزنم، من هم در جوابش میگویم ان شالله خدا حبیبت را برایت حفظ کند. با گفتن این جمله من، پیر زن متوجه میشود که من او را نشناخته ام پس دوباره خودش را معرفی میکند: " من مامان حبیبم، حبیب خیاط بصره، حبیبم اول جنگ شهید شد" و باز هم خواهش میکند که گاهی به او سر بزنم ...

استماع و حتی گاهی استراق سمعِ! دیالوگ بین بچه ها و والدین همیشه برایم جذاب و درس آموز بوده است. این بار دخترکی 9-10 ساله با روپوش مدرسه و مادری محجبه در حال گفتگو هستند. دخترک رو میکند به مادر و میپرسد:" مامان، آبجی نرگس رو شما مجبور کردی چادر سر کنه؟" 
مادر: " نه، خودش به این نتیجه رسید که چادری بشه."
دخترک:" حالا اگر خودش به این نتیجه نمی رسید چی؟!"
مادر: " باهاش صحبت میکردم و دلیل می آوردم تا به این نتیجه برسه."
دخترک: " آدم با چادر، شالم میتونه سر کنه؟!"
مادر: " آره، چرا نتونه؟"
دخترک: " آرایش چی؟آرایشم میتونه بکنه؟"
مادر که ظاهرا تازه پی به نیت پلید! دخترک برده، لحنی قاطع و محکم به کلام خود میدهد و میگوید: " نه! بیرون نمیتونه آرایش کنه، ولی توی خونه میتونه آرایش کنه."
دخترک: " تو خونه؟! چه فایده داره؟!!!!"
مادر در حالی که از این گفته دخترک جا خورده با لحنی قاطع تر از قبل و با حالتی که گویی دخترک حرفی خلاف عقل سلیم و فطرت سلیم و بسیار عجیب و غریب زده میپرسد: "یعنی چی چه فایده؟ تو خیابون چه فایده داره؟!!! واسه کی آرایش کنه تو خیابون؟!!!"
دخترک که با جدی شدن مادر خودش و سوالاتش را جمع و جور میکند، پاسخ میدهد :" همینجوری گفتم"

***
در این دیالوگ بین مادر و دختر، اولین چیزی که خیلی برایم جالب بود، محافظه کاری دختر بود! سوالاتی که دلش میخواست درباره خودش بپرسد را در قالب نحوه چادری شدن خواهر میپرسید. البته این رفتار میتواند نشان صمیمی نبودن رابطه مادر و دختر و چه بسا برخوردهای تند قبلی مادر باشد. 

بعد از آن، تعجب مادر بعد از شنیدن این جمله که "آرایش در خانه چه فایده دارد؟" برایم عجیب بود، برایم عجیب بود که مادری که خودش روزی دختر بوده چرا باید از این حرف تعجب کند، خب راست میگفت بچه! و اتفاقا از نظر من باعث خوشحالی هم باید باشد که آدم متوجه شود دخترش به لحاظ روحی سالم است و تمایلاتی که در یک زن باید وجود داشته باشد در او در حال بروز و ظهور و شکوفایی است. اصلا حرف مادر و پیشنهادش جای تعجب داشت! واقعا دختر در این سن در اوج ظهور و بروز تمایلات فطری جدید و ورود به دنیای نوجوانی، واقعا داخل خانه آرایش کند چه فایده؟! :)
شاید تنها دیتاهایی که دخترک از برخورد مادر گرفت این بود که :" دختر عزیزم من اصلا و اساسا نمیفهمم تو چی میگی، اصلا و اساسا هم نمیتونم درکت کنم، این جور حس ها و تمایلات درونی تو غلط است اساسا، این جور تمایلاتت رو هم سرکوب کن تا به بابات نگفتم!"

***
البته قضیه همیشه این طور نیست که والدین کلا منکر یک تمایل اصیل و درست در فرزند شوند و آن را میلی خاک بر سری! قلمداد کنند، بلکه راهکارهای دیگری هم برای جریان "ناموجه و نامعتبر دانستن احساسات و تمایلات درونی بچه" وجود دارد، از جمله معکوس جلوه دادن ماجرا!!! برای مثال، یکی از مشکلاتی که به نظرم در تربیت دختران (به ویژه دوره ما) خیلی نمود دارد؛ این است که بعضا خانواده ها اصرار دارند به دختران ثابت کنند که با چادر زیباتری! تا از این طریق خیلی راحت و بی دردسر و بدون فشار به سیستم عصبی و قلب و عروق، هم به میل زیبایی دوستی و تبرج دختران پاسخ دهند و هم اینکه خیلی مِلو! و بدون هیچ گونه تلاشی در جهت تقویت قوه عاقله دختر، چارچوب های شرعی رعایت شود! 
به نظرم، اول اینکه تکرار این حرف به یک دختر، چه بسا حسی ناخوشایند در دختر نسبت به بدن خودش ایجاد کند و دختر در بدو نوجوانی این تمایلات در او سرکوب شود و برای همیشه میل به پوشیده بودن در تمام زمان ها و مکان ها داشته باشد و فقط در همین حالت پوشیدگی حس آرامش و خوبی نسبت به خودش داشته باشد و همین مسئله مشکلاتی در زندگی شخصی اش ایجاد کند و دوم اینکه دختر میبیند آن چیزی را خودش زیباتر میداند و از گروه همسالان هم تایید زیبایی اش را میگیرد، توسط والدین نازیبا تلقی میشود! و احتمالا به این نتیجه میرسد که والدین یا قوه زیبایی شناسی ندارند یا مال دوره و عصری اند که زیبایی معنی دیگری داشته است. 
نمیدانم واقعا چه اشکالی دارد که والدین با بچه ها رو راست باشند، آنچه را که زیبا نیست، زیبا نخوانند، تمایلات طبیعی بچه ها را جدی بگیرند و فارغ از بایدها و نبایدهای دینی و اخلاقی با آنها مواجه شوند.


پینوشت 1: فرزانه میگفت مادر را، پدرم چادری کرد، از بس هر وقت مانتو میپوشید و روسری اش را لبنانی می بست و قصد بیرون رفتن میکرد، پدر نگاهش میکرد و میگفت: "خیلی بِهِت میاد! عمرا بذارم اینجوری بری بیرون!" ندیده عاشق هوش و درایت بابای فرزانه شدم! :)

پینوشت 2: در طی 7-8 سال اخیر بعضا شاهد بودم که دخترانی که در خانواده ای رشد کردند که مقوله حجاب و عفاف خیلی شدید و بی منطق پیگیری و تاکید می شده، زندگی شخصی پر اختلال و ناآرامی را شروع کردند که حتی گاهی به برهم خوردن زندگیشان منجر شده است. 


پیش نوشت: هر چه تلاش میکنم تا سیلاب غم و رنج دوستان، عزیزان و نزدیکانم، من را با خود نبرد و به تخته سنگ ها نکوبد و زخمی و خونین به گوشه ای پرتاب نکند، نمیشود. مدتی سعی کردم نشنوم، تعطیلات چند روزه نوروز و در دسترس نبودن و پیام های انباشه شده، کافی بود که بفهمم اوج خودخواهی است که گوش شنوا داشتن برای غم دیگران را از ایشان دریغ کنی با این توجیه که حالم خوب نیست، که غمتان از پا درم می آورد، که من نمیتوانم بار غم جمع زیادی از همسن و سالانم را همزمان به دوش کشم و همچنان قلبم آرام بزند و لبخند بر لب داشته باشم، که خسته شده ام از اینکه نمیتوانم کمکی کنم جز اینکه بشنومتان و به آرامش و صبوری دعوتتان کنم و در دل بگویم چقدر صبر کند... در میان انبوه رنج هایی که آدم های اطرافم میکشند، یک نوع من را بیش از بقیه آزرده میکند؛ طلاق. طلاق اتفاق تلخی است و بسیار سخت است رنج کسی را بشنوی که این اتفاق تلخ شیرازه زندگی او را از هم گسسته و او را در بهت و حسرت روزهایی که رفت و ترس و نا امیدی و سرکوب تمام امیدها و آرزوهای آینده قرار داده است. در میان این طلاق ها، طلاق آن بهترین ها، آن مومن ترین ها، آن انقلابی ترین ها برایم غیر قابل هضم تر و آزار دهنده تر است ...

***

حسین به خواهرش گفته بود که او را نشناخته بود و حتی بیش از دیدن چهره اش، کفش هایش را دیده بود، از بس در لحظه حضور او در اتاق بسیج، چشم به زمین میدوخته، گفته بود ای کاش چند ماه محرم میشدیم برای شناخت بیش تر و یا بیشتر حرف میزدیم تا بفهمم که من توان برآورده کردن توقعات او از زندگی مشترک را ندارم. 

احمد به دوستش گفته بود که وقتی برای اولین بار بدون حجاب دیدمش انگار دنیا روی سرم خراب شد، گفته بود شبیه دخترها نبود، موهایی کوتاه با بلوز و شلواری پسرانه، میگفت مشاور گفته بود چون در میان 4 پسر بزرگ شده شخصیت پسرانه دارد، احمد میگفت لیلا را در جلسات بسیج دیدم، عاشق صلابت و قدرت بیانش شدم، یک تنه ده مرد را حریف بود اما آن موقع نفهمیدم که این شخصیت مردانه در زندگی اجتماعی مورد پسند من است و در زندگی زناشویی نه. 

سیمین آن دختر فعال و اجتماعی و انقلابی به تمام معنا بعد از طلاق به دوستانش گفته بود که همسرش میگفت او زنانگی ندارد، میگفت حال شوهرش با او خوب نمیشد. 

الهام میگفت خودش آمد خواستگاری ام، من هم به خاطر خانواده سرشناس و مذهبی و انقلابی اش قبول کردم، اما بعدا فهمیدم که هیچ چیز مهم تر از سلامت روحی نیست، میگفت من را نمی خواست، آنقدر نمی خواست که حتی وقتی به توصیه ی مشاور بهترین لباس ها و آرایش ها را برایش داشتم، باز هم کوچکترین توجهی به من نمیکرد.*


وجه مشترک تمامی این ازدواج های اشتباه و طلاق ها را میتوانم این بدانم که ازدواج بر اساس یک سری معیارهای متعالی و آرمانی صورت میگیرد از جمله تدین و انقلابی گری و طلاق بر اساس یک سری معیارهای طبیعی و واقعی جسمی و روحی؛ 

یعنی پسری دختری را انتخاب میکند چون مومن و نجیب است و انقلابی و فعال اجتماعی و بعد او را طلاق میدهد چون زنانگی نداشت و نیازهای طبیعی زندگی او را برآورده نمی ساخت. 

یعنی دختری به پسری به خاطر تدین و انقلابی بودن و ولایی بودن پاسخ مثبت میدهد و بعد به خاطر مشکلات مالی و عدم توان اداره زندگی و عدم محبت لازم و کافی جدا میشود.

یعنی در بین ایشان مردی را نمیابی که بگوید من زن انقلابی میخواستم اما بعد از رفتن زیر یک سقف دیدم او انقلابی نیست یا زنی را نمیبینی که بگوید مرد متدین میخواستم و بعد ازدواج فهمیدم او متدین نیست یا مردی نمیبینی که بگوید زن زیبا میخواستم بعد برداشتن حجابش دیدم زیبا نیست یا زنی نمیبینی که بگوید مرد ثروتمند میخواستم اما بعد ازدواجم ورشکست شد و من طلاق گرفتم. این چیزها را نمیشنوی و نمیبینی. این را میشنوی که شخص اساسا لیمو ترش میخواسته اما گلابی خریده!!! یعنی اصلا نمیدانسته طبع او میل به ترشی دارد و گلابی ترشی ندارد، رفته گلابی خریده و خورده بعد میگوید چرا ترش نیست؟

یعنی آدم ها عاشق شدند قبل از آنکه خودشان را بشناسند و بدانند چه چیزی میتواند آن ها را عاشق کند و عاشق نگه دارد.

یعنی آدم ها عاشق چیزی شدند که عاشقش نبودند، اما به این عاشق نبودن آگاهی نداشتند.

یعنی آدم ها فکر میکردند عاشق شدند اما عاشق نبودند.


به نظرم اصلا عیب نیست که دختری بسیار مومن بگوید من مردی ثروتمند میخواهم و یا پسری بسیار متدین و عارف و انقلابی و چه و چه بگوید معیار من زن زیباست. اما چیزی که اهمیت دارد این است که خودش را شناخته باشد. اگر زن انقلابی معیارش بود و پسندید و گرفت نگوید زنانگی ات گو، لباس چنین و چنانت کو، طنازی ات کو، اگر چنین معیارهایی دارد از همان ابتدا به دنبال فردی با همان ویژگی ها بگردد، اگر انقلابی طناز میخواهد! هر دو را لحاظ کند و یکی را فدای دیگری نکند. دختر اگر انقلابی مایه دار میخواهد! هر دو را لخاظ کند. هر کس خودش را دقیق بشناسد ، خودش را بکاود، مرد ببیند وقتی از در خانه آمد داخل، دوست دارد چشمش به چه زنی افتد. زن ببیند دوست دارد منتظر ورود چه کسی به خانه اش باشد.

با تجربه شخصی ام در امر مشاوره گرفتن در ازدواج معتقدم هیچ مشاوری هیچ پیشنهاد سازنده ای نمیتواند بدهد، حتی نزدیک ترین افراد هم هیچ نظر سازنده ای نمیتوانند داشته باشند؛ چون هر انسانی "جهانی بنشسته در گوشه ای است" و تنها خودش، خودش را میشناسد و خودش میداند با کدام ویژگی منفی میتواند کنار بیاید و با کدام ویژگی منفی نمیتواند کنار بیاید. 

این روزها نهایت مشاور افراد این است که چشم هایت را باز کن و طرف مقابلت را بشناس اما هیچ کس نمیگوید عزیز من؛ خودت را بشناس، خودت با خودت خلوت کن و ببین ته ته دلت چه میخواهد. خودت را امتحان کن ببین واقعا پای انچه میخواهی هستی؟ مردی که عاشق صلابت و انقلابی گری یک زن میشود و حتی یک بار درباره ویژگی های خصوصی او نمی پرسد چرا باید بعد از ازدواج دم از "زنانگی ات کو؟" بزند. دختری که دنبال خانواده ای سرشناس بوده چرا باید بعد ازدواج سراغ از "همسری زن دوست و زن نواز" را بگیرد. 

به نظرم میرسد یکی از چیرهایی که خیلی کمک میکند به انجام شدن یک فرآیند درست شناخت قبل تاهل این است که آدمها ببیند شناخت خودشان از طرف مقابل چقدر با شناخت طرف مقابل از خودش هماهنگی دارد، البته با این شرط که طرف مقابل به شناخت درستی از خودش رسیده باشد.


پی نوشت1: امیدوارم خبر طلاقی که چند روز پیش شنیدم آخرین خبر طلاق این بهترین ها باشد.

پی نوشت 2: از ما که این حرف ها گذشته، اما شما لطفا قبل از عاشق شدن خودتان را خوب بشناسید. :)


* تمام اسامی که در پست ها استفاده میکنم مستعار است.


در حال مطالعه مقاله دوم از کتب اخلاق ناصری خواجه نصیر الدین طوسی هستم. این مقاله با عنوان تدبیر منزل در یک فصل به سیاست و تدبیر اهل (زن) میپردازد. خیلی از نظرات خواجه ناراحتم میکنم ولی آن را خالی از حقیقت نمیبینم و این خودش کم چیزی نیست! یعنی به عنوان یک زن چندشم میشود از بکار بردن فلان تعبیر برای زن، اما وقتی از از پوسته جنسیتی خودم بیرون می آیم میبینم ریشه های این تعابیر را در تکوین و حقیقت زن میشود یافت بی آنکه چیزی از مقام شامخ او کم شود! 

خواجه طوسی در این فصل در یک جا به ضعف عقل زنان و در جای دیگر به نقصان عقل زنان اشاره میکند و جالب اینجاست که هر دو جا، جایی است که پای دل و دلدادگی و عشق و عاشقی در میان است! در این کتاب در ابتدا به نحوه انتخاب زن (طبق معمول نه همسر، فقط انتخاب زن) میپردازد و بعد از ذکر اوصاف اخلاقی پسندیده برای زنان، ذکر جمال زن به میان می آید که اگر این هم باشد جمیع محاسن محیاست. اما خواجه خیلی زود اخطار میدهد که جمال زن نباید "علت" خواستگاری باشد چرا که عفت و جمال* به سختی مقارن میشود و چون زن زیبا خواهان و مشتاق زیاد دارد، ممکن است نظام خانواده را بهم بریزد. 

ایشون در جایی دیگر از وظایف مرد میدانند که کرامت زن را به 6 اصل حفظ کند ، که آخرین آن عدم اختیار همسر دوم ولو زیباتر و بهتر و ... است. خواجه دلیل مخالف خود را این میداند که چون زنان غیرت دارند، این غیرت در کنار عقل ناقص باعث میشود با اختیار همسر دیگر توسط مرد، نظام خانواده توسط زن بهم ریخته شود. در واقع خواجه معتقد است؛ زن اگر خواهان دیگری غیر شوهر داشته باشد ممکن است عاطفه اش غلبه کند، همین طور مرد هم اگر خواهان دیگری داشته باشد باز ممکن است عاطفه زن غلبه کند و از مدار عقلانیت خارج شود و نظام خانواده را مختل کند.

***

اینکه نقصان عقل یا غلبه عواطف فرصت است یا تهدید، کمال زن است و یا نقص او بسیار جای بحث و کار دارد. البته بنده معتقدم شدت عاطفه زن دقیقا مسیر کمال اوست و اگر این ویژگی را از زن بگیریم به شدت خانواده آسیب خواهد دید و به نظرم این اتفاق در جامعه ایرانی در حال وقوع است، یعنی زنها دارند به سمت کاهش عاطفه پیش میروند، این را میشود از فضای مجازی و گفت و گو ها فهمید.

در مثال اولی که خواجه فرمودند این سوال مطرح میشه که اگر تمایل زن به خواهان دیگری غیر از همسرش، ناشی از موقعیت های اجتماعی و دنیایی و مال و منال باشد که نمیشود گفت زن ضعف عقل داشته!!! اما اگر تمایلش به خواهانی غیر از همسرش، عشق زیادی بوده که آن مرد بذل کرده خب محبت که دیگر خرجی ندارد چرا همسر خودش بذل نکرده تا نظام خانواده نترکد! 

در مثال دوم هم باید گفت حتی اگر غلبه عاطفه در زن نبود، نظام خانواده مختل میشد! اما اینبار توسط مردان :) یعنی با همین استدلال میشود گفت به علت نقصان عقل مرد در مسایل عشق و عاشقی و ...، مرد نظام خانواده را با تعدد و تنوع ازدواج هایش میترکاند و چه بسا نسب ها دچار اشکالات فراوان میشد!!!


* بحث سختی مقارنت عفت و جمال را که خواجه مطرح میکند و بنده آن را سختی جمع بین "میل به تبرج" و "میل به مستوری" مینامم هم خیلی در تربیت دختران سرزمین ما نادیده گرفته شده است. یعنی یا آنقدر "میل به مستوری" را در دخترانمان قوی کردیم که در زندگی خصوصی اش هم به مشکل خورده و یا آنقدر "میل به تبرج" را در او بها دادیم که نمیشود از خیابان جمعشان کرد!