فکر و ذکر

فکر و ذکر دو بال سیر در آسمان معرفت است

فکر و ذکر

فکر و ذکر دو بال سیر در آسمان معرفت است

می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال غنچه های نیمه باز ....
  • فکر و ذکر

از دستم ناراحت است. میگوید حق نداشتم به دیگران بگویم که او نماز نمیخواند. معتقد است رابطه او و خدا به خودش ربط دارد. جوری میگوید به خودمان ربط دارد تو گویی از رابطه خصوصی خانوادگی اش حرف میزند. در دفاع از رفتارم توضیح میدهم که در تحقیقات ازدواج حق نداشتم دروغ بگویم، برایش گفتم که من فقط او را توصیف کردم و هیچ ارزش گذاری نکردم اگرچه برای خودم باعث تاسف است که او نماز نمیخواند. اما راضی نشده است میگوید اگر کسی من را میخواهد باید برای خودم بخواهد بنابراین نباید به این چیزها کار داشته باشد. برایش میگویم که بعضی ها فقط کسانی را میخواهند که رابطه خوبی با خدا داشته باشند، عصبانی تر میشود، میگوید من رابطه خیلی خوبی با خدا دارم، حتی خیلی بهتر از تو، و تاکید میکند که یک روزی معلوم میشود چه کسی به بهشت میرود. مستاصل میشوم، نمیدانم چطور میشود بدون اینکه کسی احساس کند از منظری ما فوق او حرف میزنی به آنچه بهتر است دعوتش کنی. هر بار که میگفتم شروع کن به نماز خواندن در پاسخ میگفت من کارهای مهم تر از نماز میکنم که تو و آدم های شبیه تو هرگز نمیکنند. آخرین نتیجه ای که برایم حاصل شده این است که بحث مهارت رفتاری و گفتاری نیست. حتی اگر ذره ای در دل خودت را بزرگتر و بهتر از دیگری بدانی، زیباترین جملات و بهترین رفتار را هم داشته باشی باز هم بوی منیت به مشام فرد مقابلت میخورد و پس میزند هم تو را و هم خدایی را که پشت سرت ایستاده است...

گفت میشود گریه کنم؟ گفتم گریه کن که گریه کردن بهتر از سکته کردن است و دیگری برایش گفت که اینجا اصلا برای همین است. او آرام گریه میکرد و ما نگاهش میکردیم. دیگری راست میگفت؛ این دیوارها در همین مدت اندک، گریه خیلی ها را به چشم دیده بود، حتی گریه من را. زنیم دیگر، برای تمام غم ها و مشکلات دنیا واکنشی ثابت داریم. علت گریه اش بی تفاوتی جامعه متدین به آرمان های انقلاب بود.  


جای هیچ چیز معلوم نیست، نه در شهر، نه در خانه، نه در قفسه کتابها، نه در مغز و نه حتی در قلب. همه چیز بهم ریخته است. و اگر جای چیزی هم معلوم باشد، سرِ جا بودنش محلی از اعراب ندارد، جایش هست ولی خودش در جای دیگری است و دیگری در جای دیگری، از آدم ها بگیر تا اشیاء بی جان. این تازه ظاهر ماجراست وارد بطن ماجرا که شوی عمق فاجعه را درک میکنی. درون آدمها بهم ریخته است، درون قلبشان، درون مغزشان. جای هیچ چیز معلوم نیست، جای عاطفه معلوم نیست، جای عقل معلوم نیست، اگر جای چیزی معلوم هم باشد، سرِ جا نبودنش محلی از اعراب ندارد، جایش هست ولی خودش در جای دیگری است. آنجا جای عاطفه بوده است ولی عقل سرِ جایش نشسته است و عاطفه از جای خودش فاصله گرفته و افتاده در جای دیگری. 
شلختگی این دنیا جز متاخرترین مسائل من شده! شلختگی ظاهری و باطنی. برخی زیر گوشم میخواندند که وسواس شده ای، اول باورشان کردم و هول برم داشت، دقت که کردم دیدم من فرسنگ ها با نظم واقعی عملی و فکری فاصله دارم اما همین حد هم برای برخی آدم ها آزار دهنده است. تصمیم گرفتم آدم هایی را پیدا کنم که نظم وجودیشان بالاست و یا با من درباره ارتقاء نظم هم نظر باشند، بعد از ایشان خواهش کنم به صورت مستمر با من رفت و آمد کنند و بگذارند رنگ بگیرم و منظم تر شوم و یا به قول دوستان وسواسی تر! به نظرم نظم از آن ویژگی هایی است که اگر کسی نداشته باشد، هر چقدر هم در مراتب علم و ایمان برود بالا وجودش آنقدرها هم مفید نخواهد بود.

پ.ن: جمع میشویم دور هم، خیالمان راحت است که جمعی از خوبان عالم هستیم، هم دغدغه دین داریم، هم دغدغه میهن داریم، هم دغدغه انسانیت داریم، هم خیلی چیزهای بهتر! اما دریغ از یک کار اثربخش و مفید، دریغ از یک کار مستمر و چارچوب دار، دریغ از یک کار قدرتمند. دوباره در حال سر خورده شدن هستم! دوباره احساس میکنم باید بروم در همان لاکی که یک سالی در آن سکنی گزیدم و چه خوش حالی بود. احساس میکنم این انرژی که بابت کار جمعی از من میرود نباید برود، اصلا نمیدانم این انرژی به کجا دارد میرود! مطمئن نیستم در مسیر ساختن بنایی باشد، گمانم به هدر رفتن است. اصلا درباره کار جمعی و تشکیلاتی دچار تردید شده ام! دچار یک تردید جنسیتی نیز شده ام ولی چون به خودم قول دادم دیگر در ملاء عام هم جنسان خودم را نقد نکنم این تردیدم را در پستوی ذهن و قلبم میگذارم!

پ.ن: به تازگی فهمیده ام من با افرادی که منظم هستند در 70-80 درصد تعامل موفقی خواهم داشت و حتی این ویژگی رفتاری و شخصیتی میتواند از بسیاری ویژگی های اعتقادی و ایمانی در حفظ ارتباط من با بشریت توانمندتر عمل کند! حالا نمیدونم خوبه یا بده یا چیه!

نتیجه تصویری برای شلختگی

با دیگری ایستاده بودیم به گفتگو، در آن نقطه ای که باید راهمان جدا میشد، من میرفتم به سمت شرق و او به سمت غرب. کارمند مترو می آید و تذکر میدهد که اینجا نباید بایستید، تذکری همچون "هی کردن گوسفندان"، از قضا همجنس است. صحبتمان تمام نمیشود، خانم کارمند دوباره می آید؛ گویی به سراغ گوسفندان چموش و بدقلق آمده که باید به زور لگد از علفها جدایشان کند! میگوید: "مگر نگفتم اینجا نایستید؟". دیگری میگوید :"حرفمان تمام شود میرویم". تهدید میکند که پلیس را خبر میکند. از تهدیدش استقبال میکنم و میگویم:" منتظر پلیس میمانم تا از جرمم باخبر شوم". می رود آن طرف تر و به آقای کارمند میگوید: "بگو مامور بیاید، هالیشان نیست" جلو میروم و از همان آقای کارمند سراغ رئیس ایستگاه را میگیرم و میگویم این خانم بابت توهین به مسافر باید پاسخگو باشند... در حال مشاجره ایم، فرکانس صداها بالاست، مردم در حال جمع شدن ... مرتب میگویم:" شما حق بی احترامی ندارید، بگویید رئیس این ایستگاه بیاید..." مامور پلیس میرسد، من را به آرامش دعوت میکند. میگویم:" من از ایشان به عنوان یک شخصیت حقوقی و کارمند دولت بابت بی احترامی شکایت دارم..." در حال گفتگو هستیم که صدای زن کارمند بلند است که "یک مشت چادری..." پلیس و مرد دیگری که معتقد است شاهد توهین زن کارمند بوده و حاضر است در هر دادگاهی شهادت دهد هم صدایش را میشنوند، حالا با جدیت بیشتری از پلیس میخواهم که شکایت من را از این کارمند تنظیم کند. پلیس ما را در تنظیم شکایت محق میداند. جمعیت در حال زیاد شدن است و مامور پیلس ما را به اتاق مجاور هدایت میکند. من باید ماجرا را شرح دهم ... میگویم :"اول بایت عدم رعایت ادب در حرف زدن و دوم بابت بی احترامی به نوع پوشش ما بنده شکایت دارم و درخواست تنظیم شکایت ... نوبت زن کارمند مترو میشود که ماجرا را شرح دهد، قبول دارد که گفته است :"اینها هالیشان نیست" ولی قبول ندارد که این لحن بی ادبانه است! از سویی مرتب میگوید:" آره من از چادر خوشم نمیاد ،به خودم ربط داره!" با بغض و کینه شدیدی از چادری ها نام میبرد. هر چه پلیس برایش توضیح میداد که توهین جرم است و من میتوانم شکایت این خانم ها را تنظیم کنم، هیچ گوشش بدهکار نبود و منتظر بود زودتر بلند شویم و برویم... وقتی فهمید ماجرا جدی است و من بر تنظیم شکایت اصرار دارم کمی از موضع قدرت پایین آمد، رئیس ایستگاه هم که رسید، احساس خطر بیشتری کرد... 

خلاصه وقتی فهمیدم آنقدری که لازم بود بابت رفتارش هزینه داد و احتمالا این برخورد ما میتواند باعث شود که او از این پس با مردم بهتر حرف بزند و به ایشان توهین نکند، گفتم:" ایشان خواهر من است معلوم است که نمیتوانم ایشان را به کلانتری بکشانم..." صورت جلسه توسط مامور تنظیم میشود، اعلام رضایت و صلح میکنیم و میرویم...

معتقدم اگر همه آدم ها نسبت به رفتار راننده تاکسی، راننده اتوبوس، مامور مترو، کارمند بانک، کارمند دانشگاه، نانوا حتی! حساسیت نشان دهند و با هر گونه توهین و بی احترامی و گوسفند پنداری مقابله کنند شاید شاهد این حجم از زیر سوال رفتن کرامت انسانی در شهرمان نباشیم. مردم ما در کنار انواع مشکلات اقتصادی و معیشتی و خانوادگی و شغلی و ... باید حجم بالایی از رفتارهای بی اخلاقانه و بی مسئولانه را ( از سوی جماعتی که وظیفه خدمت به این مردم و احترام به این مردم را دارند ) تحمل کنند. چه بسا اگر از فشار این بی اخلاقی ها کم شود و در این شهر آدم احساس کند انسان است و مورد احترام دیگران، از فشار آن مشکلات هم کم شود.


پ.ن1.: رئیس مترو تعریف میکرد که چندی پیش مردی بابت اینکه از سوی مامور مترو گوسفند خطاب شده مثل ما درخواست شکایت داشت...


پ.ن2: کم بابت پوششمان از سوی مخالفان (از جنس مردم عادی) مورد توهین مواقع نمیشویم که به اعتقادم باید با لبخند از کنار آن گذشت. اما اگر همان رفتار از یک کارمند و کسی که شخصیت حقوقی دارد سر بزند دیگر نباید از کنار آن عادی گذشت.



وقتی ماجرا را برای برخی تعریف کردم چنین واکنش هایی را شاهد بودم و به همه آنها فکر کردم تا شاید بفهمم رفتارم چقدر به حق نزدیک و چقدر از حق دور بود:

نفر اول: میدونم که کار درستی کردی و میدونم که من نمیتونم چنین کاری کنم و از کنار توهین میگذشتم چون به نظرم اینجوری تنفر اون خانومه به مذهبی ها بیشتر شد. ولی نمیدونم من باید تلاش کنم که بتونم اینطوری از حقوقم دفاع کنم یا نه خوب نیست.

نفر دوم: مذهبی هام کم به غیر مذهبی ها توهین نمیکنن، حالا مگه چی شده بود که از طرف خواستی شکایت کنی؟

نفر سوم: کار خوبی کردی.

نفر چهارم: کار خوبی کردی برای خودش هم خوب بود. این آدم بعدا ارتقا شغلی پیدا میکنه و با همین روند میره جلو.


به نقل از یکی از علما میگفت. میگفت حکایت شده روزی دیدند لک لک و اردکی انس و الفتی عجیب با هم دارند، خوب که دقت کردند راز این انس و الفت را نه در وجوه اشتراک آنها بلکه در نقصی که هر دو در یکی از پاها داشتند دیدند. لک لک و اردک هر دو از یک پا می لنگیدند و همین موجب نزدیکی آنها شده بود. میگفت بعضی از انس و الفت های میان آدمها از جنس نقصان مشترک است. بعدتر در نسبت و رابطه  با دوستان، همکاران و هر موجود زنده ای که وارد زندگی ام میشد، این حقیقت را به واقع دیدم. با آنهایی که نداری های مشترک دارم جور دیگری ام! جوری از جنس آشنایی قدیمی. انگار لحظه های زندگی او را زندگی کرده ام و انگار لحظه های زندگی ام را زندگی کرده است. دیالوگ هایم با این افراد معمولا کوتاه است و نیازی به شرح و تفسیر نیست. گاهی آنقدر کوتاه که کافی است نگاهشان کنم و بگویم : "مگه نه؟" و بگویند: "دقیقا"!

پیش نوشت: امروز برای بار nام فمنیست نامیده شدم و برای بار nام از طرف مقابلم خواستم برایم بگوید فمنیست یعنی چه؟ و برای بار nام پاسخ صحیح نیافتم. 

در ابتدا فقط چند سوال بود، چند سوال شخصی که برای یافتن پاسخ آنها مستقیم به سراغ متون دینی رفتم. اما متون دینی اصلا من را به رسمیت نمی شناخت، یعنی اصلا من مخاطبش نبودم. آن زمان هنوز با ادعای فمنیست های اسلامی مبنی بر تفسیر مردانه دین آشنایی نداشتم. اما میفهمیدم یک جای کار می لنگد. برای مثال در یک دوره ای مطالعه باب "ازدواج" متون دست اول و دوم شد برنامه جدی مطالعاتی ام، باید میدانستم نظر دینم در شرایط فلان و بهمان یک زن چیست، باید میدانستم نظر دینم درباره ازدواج یک زن چیست. سوالات زیادی در جمع های دخترانه خودمان مطرح میشد که من خودم را موظف به پیدا کردن پاسخ آنها میدانستم. اما در نهایت ناباوری متوجه شدم اصلا بابی به نام "ازدواج" در متون دینی ما وجود ندارد! ما در متون دینی در این باره یک باب داریم و آن باب "زن ستاندن" است! یعنی وقتی به سراغ باب "ازدواج" رفتم فقط پاسخ سوال هایی چون : با چه زنانی باید ازدواج کرد، با چه زنانی نباید ازدواج کرد، اصلا چرا باید زن گرفت، ویژگی های زن خوب چیست و ... را یافتم و تمام. بگذارید نگویم از علما و فضلایی که یکی از فلسفه های ازدواج را ارتقای معنوی مرد بر اثر تحمل اخلاق بد زنان میدانستند! اگر نبود دروس خارج فقه نکاح آقای جوادی آملی قطعا قیام مسلحانه میکردم!
همان موقع ها بود که سوالات برایم تبدیل به مسئله شد. با این مسئله های نظری روزگار می گذراندم و در هر جمعی که حقوق زن در اسلام مورد اعتراض قرار میگرفت عاشقانه! از دین و آیینم دفاع میکردم.  تا آنکه در عالم عمل نیز مسائل خودم به عنوان یک زن ظهور و بروز حداکثری پیدا کرد، حالا دیگر مسئله ها تبدیل به دغدغه شده بودند. دیگر حتی اگر میخواستم هم نمی توانستم از کنار مطالعات حوزه جنسیت بگذرم. دیگر حتی اینکه از سوی جامعه "دیندار" برچسب فمنیست روی پیشانی ام بخورد برایم اهمیتی نداشت. اما خودمانیم! چه خوب برچسب میزنیم و چه خوب با برچسب ها از شنیدن شدن صدای آدمها جلوگیری میکنیم. چقدر راحت حرف حقی را که مطلوب و خوشایند ما نیست با سیاه نمایی نشنیده میگیریم.

پس نوشت: در ایران هر کس، هر حرفی، درباره هر زنی بزند فمنیست محسوب میشود، مخصوصا از سوی جامعه "دیندار".


اصلا فکر نمیکردم موجود خشنی باشم! همیشه فکر میکردم وقتی دیالوگ بی فایده است بهترین راه سکوت است. فکر میکردم اینطوری احترام ها حفظ میشود، جدل نمیشود، انرژی هدر نمی رود. اما ظاهرا اینگونه نیست. البته دو یا سه نفر برایم گفته بودند که سکوتم آزار دهنده است و حتی گفته بودند وقتی وارد مرحله سکوت میشوم بسیار نگران میشوند زیرا این رفتارم نشان میدهد که اوضاعم خیلی خرابتر از آن است که فریاد بزنم، من اما حرفهایشان را جدی نمیگرفتم. تا اینکه چشمم به اولین مقاله همایش خشونت کلامی افتاد :

"سکوت، یکی از ارکان خشونت کلامی"

اینطور که علما و فضلا میفرمایند! این خشونت کلامی بیشتر توسط مردان علیه همسرشان اعمال میشود. ظاهرا زنها به شدت از سکوت همسرشان آزار می بینند. من اما این خشونت را برای هر دو جنس به کار برده ام ولی ارزیابی دقیقی که برای کدام جنس آزاردهنده تر بوده است ندارم. یادم نمی آید کسی چنین خشونتی نسبت به من اعمال کرده باشد، شایدم هم من متوجه نشدم و یا برایم اهمیتی نداشته است.

با این همه، اگرچه ظاهرا سکوت هم صدا دارد و هم درد دارد و جز رفتارهای خشونت آمیز محسوب میشود اما همچنان آن را بهترین گزینه می دانم، بهتر از بحث های بی نتیجه، قضاوت های نادقیق و ... 


پ.ن 1: چند باری از سکوت نه از باب خستگی از حرف زدن، بلکه کاملا از سر اختیار و آگاهانه و با نیت توجه دادن شخص به رفتار و گفتار خودش بهره برده ام و دیدم بسیار اثرگذار بوده است، اثرگذارتر از هر نوع اعتراض و شکایت و حق خواهی و حق گیری. البته لازمه این نوع توجه دادن دیگران به رفتار و گفتار خود این است که شخصی که مورد سکوت ما واقع میشود حتما سلیم النفس باشد و وجدان هم داشته باشد. در غیر این صورت شاید سکوت ما تعبیری غیر از آنچه در نظر ما بود داشته باشد.

پ.ن 2: چقدر خوب است خدا خشونت کلامی ندارد. شاید اگر قرار است شبیه خودش بشویم نباید حتی از سکوت برای ابراز خشم خود استفاده کنیم. حداقل به گونه ای نباشد که دیگران آزار ببینند.


من:

دقیقا به خاطر ندارم از کی و چرا، ولی گمان میکنم از 10-9 سالگی فکرش مرتب به ذهنم می آمد و می رفت. فکر اینکه چه راه هایی وجود دارد که من پول دربیاورم. اگر در خاطراتم بگردم میتوانم دلایلی برای این دغدغه که خیلی زود به سراغم آمد پیدا کنم. مثلا یک دلیلش میتواند زنهای خدمتکار و نیازمندی باشد که در جمع های مختلف میدیدم و می شنیدم که شوهرشان فوت کرده اند یا طلاق گرفته اند یا پدرشان فوت کرده اند و مجبورند خودشان کار کنند. تقریبا تمام زنان خانواده و فامیل صرفا "خانم خانه" بودند و حتی آنهایی که تحصیلات دانشگاهی داشتند شاغل نبودند. من حتی نگران آنها هم بودم که نکند شوهرشان بمیرد یا مثلا تصادف کند و زمین گیر شود و اینها بی روزی بمانند!

این دغدغه با بزرگتر شدنم جدی تر شد. اگرچه دیگر خودش را در هزار پستوی ذهن و قلبم پنهان کرده بود و خودم هم کمتر متوجهش بودم. اما هر فنی که می آموختم و هر هنری که یاد میگرفتم و حتی درس که میخواندم، نگاه اقتصادی هم به آن داشتم که اگر روز مبادایی رسید من باشم و هزار هنری که قابلیت درآمدزایی دارد و هزار علمی که میتواند منبع اقتصادی باشد. و حتی بعدتر شم اقتصادی پیدا کردن و از وضعیت بازار و مبادلات سر در آوردن و مدیریت مالی داشتن هم شد جزء دغدغه هایم!

حالا حتی گاهی برخی تصور میکنند من خیلی مادی ام و اصطلاحا خیلی پولکی ام! و حتی گاهی نظرشان را به زبان می آورند و هیچ کدامشان از نگرانی های ته وجودم خبر ندارند و حتی اگر این دغدغه را بدانند با توجه به شرایط خانواده و شدت احساس مسئولیت آنها این دغدغه را بی معنا میدانند. اما من همیشه زندگی را غیرقابل پیش بینی دیده ام.

***

ثریا:

ثریا خانم متولد 67 است یعنی 29 ساله و صاحب دو فرزند 8 و 3 ساله است. به گفته خودش شوهرش رهایش کرده و رفته. و حالا او با نظافت خانه ها و مراکز اداری خرج بچه هایش را در می آورد. ثریا خانم هفته ای یک بار برای نظافت مجموعه می آید و هر بار با حضورش با روح و روان من بازی میکند! بعد از دیدن کارش و ابراز رضایتمندی به او گفتم: "ما حقوقت را ماهانه میدهیم"، ناگهان مستاصل شد و گفت: "نه نه، اصلا نمیتوانم، روزانه باید پول ببرم." پیشنهاد دادم که خرج و مخارجش را کنترل کند تا ماهیانه حقوق بگیرد که بتواند آن را بهتر مدیریت کند، در ابتدا قبول نکرد اما بعد از 10 دقیقه آمد و گفت :"شما راست میگویید بهتر است آخر ماه بگیرم و سعی کنم کمی اش را پس انداز کنم، اگر روزانه بگیرم همان روز خرج بچه ها میکنم." برایم گفت که هر جا میرود پول های درون صندوق صدقاتشان را به او میدهند، اول به نظرم آمد کار خوبی میکنند اما کمی که فکر کردم دیدم اینطور دارند ثریا را بد عادت میکنند.

ثریا جوان است. قابلیت هنرآموزی دارد. میتواند تمام ساعات روز در کنار بچه هایش باشد و درآمد هم داشته باشد، فقط کمی حمایت میخواهد. حمایتی نه از جنس خالی کردن صندوق های صدقات و دادن پول، حمایتی از جنس آموزش هنر و مهارت و فن و یا کمک برای ایجاد مشاغل خانگی.


***

یکی از آسیب های اجتماعی زنان بحث سرپرست خانوار بودن و درآمد زایی است که معمولا زنها با این آسیب 4 گونه مواجهه دارند: 1. از مهارت های علمی و هنری خود استفاده میکنند و در اوج عزت و شرافت درآمدزایی میکنند  2. به سراغ ازدواج نامطلوب برای پیدا کردن حامی مالی میروند 3. دست به دامن مراکز خیریه عمومی و خصوصی میشوند. 4. مشکلات کمر آنها را خم میکند و دچار آسیب های اجتماعی دیگر میشوند و در اوج خفت درآمد زایی میکنند. 

اگر مسئولیتی در حوزه زنان داشتم، آموزهای دوران تحصیل دختران را طوری تعیین میکردم که بعد از دیپلم، لیسانس، ارشد، دکتری تا حدود قابل قبولی توان درآمدزایی داشته باشند. یا اگر ان قدری مال داشتم که بتوانم یک موسسه خیریه تاسیس کنم، اساس کار را به توانمند سازی اقتصادی بانوان سرپرست خانواده قرار میدانم. از کلاس های بازاریابی بگیر تا کلاس خیاطی، از آموزش کارآفرینی با اساتید درجه یک بگیر تا آموزش ترشی خانگی، از آموزش سرمایه گذاری در بازار بورس بگیر تا آموزش آرایشگری و ....


میگفت نمیدانم چرا فرزندانم مذهبی شدند. به شکایت میگفت که من اصلا آنها را مذهبی بار نیاوردم، هیچ وقت مسجد و هیئت نبردم، اصلا دلم نمی خواست بچه هایم این طور باشند. راه و روش بچه هایش برای زندگی را دوست نداشت و غصه میخورد که آنها بر خلاف تلاش او مذهبی شده اند. در میان محیط های مختلفی که بچه هایش مدتی در آنجا حضور داشتند به دنبال مقصر میگشت. گاهی از میان آدمهایی که فرزندانش با آنها در تعامل بودند به دنبال مقصر میگشت تا پیدا کند کسی یا چیزی را که بچه هایش را آنگونه کرده بود، آنگونه ای که روحشان از او فاصله گرفته بود. میگفت نه من مذهبی بودم نه پدرشان، نمیدانم چرا اینها اینطور شدند. 

دیگری از تمام تلاشش برای مذهبی شدن فرزندش میگفت. از مدرسه مذهبی، از کلاس قرآن، از دانشگاه مذهبی، از رفت و آمد با خانواده های مذهبی، از تربیت و زندگی بر اساس قواعد موجود در روایات و احادیث و حلیه المتقین ها و معراج السعاده ها!!! میگفت بی وضو شیرشان ندادم، هیچ موسیقی مبتذلی در خانه پخش نکردم، اما بچه ها مذهبی نشدند. ایستادند در مقابل من و در مقابل دین من، نخواستند شبیه من باشند، خواستند شبیه هر کسی باشند به جز من. آنقدر روزهای زندگی را به عقب رفت تا به ازدواجش رسید. گفت با آقا سید ازدواج کردم فقط به این خاطر که مومن بود و دلم خوش بود بچه هایم مثل او میشوند.

***

میگویند از علائم ظهور است که از پدران و مادرانی دیندار فرزندانی بی توجه یا کم توجه به دین و از پدران و مادرانی بی توجه یا کم توجه به دین فرزندانی دیندار پدید می آیند. شاید یکی از دلائلش این باشد که ارتباطات توسعه پیدا کرده و علارغم پدر و مادر و خانواده، الی ماشالله عوامل هست که میتواند رنگ روح آدم ها را تغییر دهد، عواملی که حتی قدرتمندتر از پدر و مادر و ژن هایشان عمل میکند. نمیدانم با این شرایط باز هم میشود به دخترها بگوییم حواست باشد که همسرت میشود پدر بچه هایت؟ میشود به پسرها گفت مراقبت معیارهایت باش که مادر برای بچه ات انتخاب میکنی؟ میشود به استناد به روایات بگوییم از چنین خانواده ای دختر بگیرید و از چنان خانواده ای پسر نگیرید؟ عقل افلاطونی ام میگوید: "بله همچنان میشود چنین گفت و میتوان با وصل آدم های خوب، نسل خوب ایجاد کرد، میتوان با وصل آدم های خوب فرزندانی خلق کرد که با حمد و قل هو الله شان زمین را محکم میکنند"، اما دلم همراهی نمیکند ...



پ.ن:در گذشته ای نه چندان دور هم خواسته های مادی و معنوی ام خیلی برایم واضح و مشخص بود و هم مسیر رسیدن به آن ثابت و لایتغیر بود، آنقدر که هرگز تصور نمیکردم مسیر متفاوت و چه بسا متناقضی باشد که به آن هدف منجر شود. حالا اما انگار همه آن "باید چنین"ها، "اگر چنین آنگاه چنان" ها از رنگ و لعاب افتاده است. دیگر برایم وقوع هیچ "چنانی" وابسته به تحقق هیچ "چنینی" نیست. انگار هر جا آدم به تکمیل همه شرایط لازم و کافی برای تحقق وقوعی "مطمئن میشود"! ، جنابشان! از پرده برون می آید و تمام قد در مقابلت می ایستد، کمی همه شرایط لازم و کافی را که "خودت" تنهایی محقق کردی نگاه میکند، دوباره از مقابل چشمانت دور میشود و میرود پشت پرده. وقتی تو برمیگردی و به شرایط لازم و کافی ات نگاه میکنی هیچ نمیبینی! انگار سرابی بیش نبود! دیگر جوری شده ام که همه حوادث برایم حکم معجزه را دارد، حتی سالم از این سوی خیابان به آن سو رفتن. نمیدانم این جورم، جور بدی است یا نه!

جبران نمازهای فوت شده، روزه گرفتن نیست. جبران غیب هایی که شده، نماز خواندن نیست. جبران گوشتی که از حرام بر تن روییده، غذای حلال خوردن نیست... اینها را خوب میدانیم، اما در جبران برخی اشتباهات انسانی خیلی نابجا عمل میکنیم.

گاهی "آدم"ها در زمان خاص، مکان خاص و شرایط خاص، در حق هم کم لطفی میکنند. زمان میگذرد، مکان جا به جا میشود، شرایط تغییر میکند و آن "آدم" به این فکر می افتد که کم لطفی گذشته را جبران کند. گاهی "آدم" ها فکر میکنند جبران کردن یعنی خوبی کردن، یعنی انواع خوبی کردن به آدمی که حقی از او ضایع شده است. اما جبران مافات یعنی دقیقا آنچه فوت شده را برگردانیم.

چند درصد چیزهایی که از دست میرود قابل برگشتن است، اعتمادهایی که از بین میرود برمی گردد؟ عمری که میگذرد بر میگردد؟ دلی که میشکند با چند خوبی مثل روز اول میشود؟ 

به گمانم گاهی رفتارهایی که اسمش جبران کردن است نه تنها جبران به معنای واقعی نیست بلکه درد هم دارد، یادآوری است، یادآوری روزی که حقی از بین رفت. اصلا برخی از رفتارهایی که اسمش جبران است قابل مقایسه با حقی که از بین رفته نیست. مثلا احترام کسی را در میان جمع بشکنیم و بعد برای جبران برایش گل بخریم. یا مثلا دلی را به درد آوریم و بعد با خریدن یک روسری بخواهیم جبران کنیم. حکایت این جبران ها میشود حکایت آن زخمی که نوازش آن هم آزار دهنده است. جبران زخم بر دل آدم ها نوازش نیست، نوازش زخم بیشتر درد دارد، جبران ایجاد آن زخم، بهبود آن زخم است و لاغیر. گاهی برخی خطاها شبیه کوبیدن میخ بر دیوار است که اگر "آدم" در صدد جبران هم برآید نهایت میتواند آن میخ را از دیوار جدا کند، اما جای میخ برای همیشه روی دیوار میماند...


پ. ن: شاید اگر آدم به این دقت کند که هر چه را جبران کند، زمان را نمیتواند جبران کند و نمیتواند به عقب برگردد، بیشتر مراقب گفتار و کردارش باشد... شاید.