فکر و ذکر

فکر و ذکر دو بال سیر در آسمان معرفت است

فکر و ذکر

فکر و ذکر دو بال سیر در آسمان معرفت است

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

طاهای 9 ساله مسموم شد، پزشک آمپول تجویز کرده است و حالا طاها آمپول به دست از داروخانه بیرون می آید. به بزرگترها میگویم اگر دگزا داده اند، نزنید، چون کورتن دارد، با این حرف خاله، کور سوی امیدی در دل طاها پیدا شده، اما بزرگترها موافقت نمیکنند. طاها در شرایطی که اضطراب از چهره اش می بارد به داخل اتاق تزریقات میرود. منتظرش میمانم، می آید، سینه سپر، چونان رستمی که از کارزار آمده باشد، با بغضی در گلو که تمام سعی مردانه اش را به کار گرفته است تا تبدیل به اشک نشود و جلال و جبروت مردانه اش را خدشه دار نکند. از او میپرسم درد داشت؟ با همان بغض در گلو میگوید: نه! همه تحسینش میکنند که: "آفرین، مردی شده ای، گریه نمیکنی دیگر..."

چرا نمیگذاریم پسرهایمان گریه کنند؟

چرا اگر مردی درد کشید و دم نزد خیلی مرد است؟

چرا به پسرهایمان یاد میدهیم که یکی از معیارهای مرد شدن، درد کشیدن و دم نزدن است؟

چرا همیشه به پسرهایمان یاد دادیم که احساسشان را بروز ندهند، اما بعد از ازدواج شکایت میکنیم که چرا به همسرت ابراز محبت نمیکنی؟

کی یادشان دادیم که درد داشتند گریه کنند، آسیب دیدند فریاد بزنند، غم داشتند زجه بزنند، عاشق شدند داستان عشقشان را برای همه پروانه ها تعریف کنند؟

بگذاریم پسرها و مردهایمان گریه کنند، شاید موهایشان کم تر سفید شد، شاید چروک های صورتشان عمق کم تری داشت، شاید کم تر به سیگار پناه بردند، شاید کم تر سکته کردند.

من: غصه نخور، همه چیز درست میشه. توکل کن به خدا.


دیگری: خدا؟! کیه ؟! هست اصلا ؟! گوش چی، داره؟!


من: همونیه که عاشقشی، همونی که هر روز براش نماز میخونی، همونی که هر شب یه جزء کتابش رو میخونی. همونی که همه زندگیت رو مطابق میلش رفتار کردی.


دیگری: اشتباه کردم، احمق بودم، به زندگیم نگاه کن، جز سختی و بدبختی میبینی؟! حالا به من نگاه کن، جز نماز و روزه و توکل و توسل میبینی؟


من: چرا نیمه خالی رو نگاه میکنی؟ بذار گذر زمان، خیر بودن اتفاقات رو نشونت بده، بذار گذر زمان، نشونت بده که محبت خدا شامل حالت شده.


دیگری: بس کن. بس کن. بس کن. من نمیخوام بهم محبت کنه، یعنی اصلا دیگه هیچی ازش نمیخوام.


من: اینا بازی های دنیاست، هر کس امتحانش یه جوره، امتحان بعضیا سخته، اما حتما متناسب با توانشونه.


دیگری: آره راست میگی، بعضیا امتحانشون خیلی سخته اونقدر که سر جلسه بالا میارن، بعضیام امتحانشون خیلی راحته اونقدر که بدون اینکه لای کتاب رو باز کنن قبول میشن.


من: مناسبات خدا با ما فرق داره. شاید میخواد چیزی بهت بگه، شاید داره تمرینات سخت بهت میده که ورزیده بشی، شاید میخواد درش رو محکم تر بکوبی، سعی کن بفهمی چی میخواد ازت. تو مومنی، میدونی که این دنیا جدی نیست، هیچ چیزش جدی نیست.


دیگری: من چیز زیادی ازش نخواسته بودم هانیه، هر قدر بیشتر صداش میزنم، بیش تر پاش را روی گلویم فشار میده... نه...  اون نمیشنوه صدام رو، شایدم میشنوه و نمیخاد جوابمو بده. خسته شدم ازش، از اینکه خدامه خسته شدم.


من: باهاش حرف بزن، شکایت هات رو به خودش بگو، مطمئن باش میشنوه.


دیگری: میبینه، میشنوه، اما کاری نمیکنه ...


من: (سکوت)


دیگری: (بغض)

 

بهترین روزهای زندگی ام را تجربه میکنم، روزهایی بی سابقه در یک عمر سی ساله. این اولین بار است که شبها میخوابم به این امید که زودتر صبح شود و بتوانم مطالعاتم را طبق برنامه انجام دهم. انگار بهشت گمشده ام را پیدا کرده ام. همیشه مشغول بوده ام، مشغول درس و دانشگاه و کار و تحویل پروژه و این کلاس و آن موسسه و ... اما این روزها دور همه را خط کشیدم یا بهتر است بگویم روزگار مجبورم کرد دور همه خط بکشم و من بر خلاف نارضایتی چند ماه پیشم از روزگار ، این روزها از او متشکرم. خلوتی عجیب برایم اتفاق افتاده است که امیدوارم و پیش بینی میکنم نتایج خوبی از ان بگیرم. یک خلوت اجباری بسیار لذتبخش... آنقدر خوب و لذت بخش که نگران شده ام. نگران از دست دادن این حال خوب. دنیاست دیگر، لذت هایش هم با رنج همراه است، رنج ترس فقدان. 

حس بی وزنی دارم، حس رها بودگی، حس بی قیدی. آنقدر موانست با این موجودات بهشتی حالم را خوب میکند که یادم میرود 5 ماه پیش چقدر از آدم های دنیای واقعی بیزار بودم، همه نفرت هایم با خواندن 40 حدیث امام از وجودم بخار میشود و میرود. حالا بیشتر دلم برای آن آدمها میسوزد، برایشان، برایمان، برای آدمیزاد. 

همه این موجودات بهشتی یک طرف، قرآن عزیز یک طرف دیگر، مواجهه این روزهایم با قرآن مواجهه ی دیگری است، سالها به تحقیق میخواندمش، به حفظ، به قرائت، به تجوید، به تفسیر... اما این روزها انگار خودش برایم میخواند، خودش معنی میکند، خودش تفسیر میکند، خودش قلبم را آرام میکند. الحمدلله رب العالمین



پ.ن: عنوان جمله خورخه لوئیس بورخس است!

 

کمی از ستاره گفت. از اینکه چند وقتی است که از شوهرش جدا شده، اما به علت علاقه شدیدی که به همسرش داشته دوری از او را نمیتواند تحمل کند و هر روز منتظر معجزه ای است که اتفاق افتد و عشق از دست رفته اش را به او باز گرداند. اینکه ستاره نمیتواند دوری شوهرش را تحمل کند، یک تحمل نکردن معمولی نیست، تحمل نکردنی است که او را اسیر داروهای آرامبخش و این روزها اسیر بستری شدن برای درمان کرده است. از وقتی برایم گفت که ستاره به این دلیل بستری شده است بیش از فکر کردن به معنا و مفهوم عشق، به شوهر سابق ستاره فکر میکنم و جایگاه ، وظیفه و مسئولیتش در زندگی فعلی ستاره. با خودم فکر میکنم اگر به تو خبر دهند که مردی از شدت علاقه به تو در بدترین وضعیت روحی قرار دارد و از طرفی تو هیچ علاقه ای به آن مرد نداشته باشی و از آن سخت تر اینکه شرایط زندگی با یک فرد دیگر که تو تناسب زیادی بین خودت و او میبینی نیز فراهم باشد، در این شرایط چه میکنی؟ میروی سراغ زندگی ات و بی خیال آن عاشق میشوی؟ بی خیال خودت میشوی و خودت را از آن فرد دریغ نمیکنی؟ با واسطه کمکش میکنی؟ نمیدانم ....

کم تر از دو هفته است که حسینیه روبروی ساختمان ما را از یک طبقه به دو طبقه ارتقا دادند، غالب ابزاری که به کار بردند حداقل دست دوم بود به جز سنگ های بنا که نو و شیک بود، سقف طبقه دوم با پشم شیشه و ایرانت به صورت شیروانی ساخته شد و  کم تر از دو روز هم وقت گرفت. این دو هفته صبح که بلند میشدم کارگرها را میدیدم که مشغول خالی کردن تیرآهن هستند و شب که میشد میدیدم همه تیر آهن ها را جوش دادند! با سابقه ای که از فرآیند آتش سوزی در کارخانه ابوی دارم میدانم که این جنس پشم شیشه ها قابلیت بالایی در مشتعل شدن بر اثر حرارت دارند، اما برای مکان هایی با ارتفاع زیاد عایق گرمایی خوبی هستند. طبقه دوم تقریبا گنجایش 300 نفر را در شرایط هیئتی وار دارد و چنانچه آتش سوزی اتفاق افتد و مسیر پله های طبقه بالا به پایین مسدود نشود، 300 نفر باید از انجا خارج شوند و اگر مسیر پله ها مسدود شود، آن 300 نفر باید خودشان را سریع از پنجره ها به بیرون پرتاب کنند. الان فقط منتظر این هستیم که مسئولین حسینیه چند عدد بخاری های عهد دقیانوس را هم بیاورند، آن وقت خیالمان راحت میشود که انشالله به یاری خدا در سال های آینده جمهوری اسلامی میتواند باز هم در راه امام حسین (ع) و زنده نگه داشتن نام و یاد و مرام ایشان شهید تقدیم کند. همچنین امید است که بتوانیم شهید زنده را در تمامی صنوف پرورش دهیم و در سال های آینده در میان مثلا رانندگان پژو، قصابها، نانواها، معلم ها، دانشجوها و ... شاهد تولید انبود شهید باشم، خدا رو شکر که در مقابل آتش نشان ها توانستیم ادای دین کنیم.


پ.ن : با این پیش فرض که حادثه پلاسکو، حادثه بود واقعا، دیدن فیلم هایی که تلاش آتش نشان های گیر افتاده در ساختمان را برای خروج نشان میدهد و نیز خروج برخی از آنها از پنجره ها در شرایطی که بالابری نیست و آنها مثل مرد عنکبوتی از خود بنا پایین می آیند، قلب را به درد می آورد. 


امسال کنکور ثبت نام کردم، شاید به خاطر رفتن به قم بود! شایدم به خاطر حرف هما بود! نمیدانم تصمیمم عقلانی است یا هیجانی. از روز ثبت نام بارها به "خودم" نهیب زدم که: " برنامه های دیگرت را تعطیل کن و به سراغ منابع آزمون برو"، اما نشد، تا این لحظه نشد، نمیتوانم "خودم" را راضی کنم، درس خواندن با هدف قبولی در آزمون دکتری برایم زجرآور است، اصلا حتی اگر قبول شوم هم به دل خودم نمیچسبد، از طرفی میدانم که اشتباه میکنم و دکتر شدن صرفا ابزاری است برای سایر فعالیت ها، اما هر بار که برنامه میریزم تا یکی از منابع را دست بگیرم با "خودم"میگویم شاید دقیقا روز قبل آزمون مُردی! آن وقت دلت نمیسوزد که این چند ماه را به آن کاری که به درست بودن و خیر بودنش رسیده بودی نپرداختی و رفتی بس نشستی کنکوری خواندن؟! بعد به "خودم" جواب میدهم: " چرا...خیلی دلم میسوزد" 
از آن بدتر اینکه انتقادهای شدید به سیستم آموزشی دارم و چون دیگر مدلم اینگونه شده که اگر به اشتباه بودن عملی علم پیدا کنم هرگز نمیتوانم انجامش دهم و دیگر اصلا اهل تسامح و مدارا نیستم! قطعا وقتی وارد سیستم آموزشی شوم دوباره و چندباره با سیستم و اجزا و اعضایش درگیر خواهم شد، هم مرتب به آنها انتقاد میکنم و هم خودم از درس خواندنم لذتی نمیبرم. 
شاید اشتباه کردم در آزمون ثبت نام کردم و خودم را بین بکن و نکن قرار دادم، اگر اصلا ثبت نام نمیکردم مثل سالهای قبل توجهی هم به آن نمیکردم! ای کاش خانواده رضایت میدادند که بروم تا کمی ایران نباشم، کمی میان کفار زندگی کنم و درس بخوانم و مطمئن شوم که آسمان همه جا همین رنگ است.

پ. ن: سال 91 بود که یکی از ورودی های 90 باهام تماس گرفتند و درباره موضوع معرفت شناسی که برای پایان نامشون انتخاب کرده بودند مشورت خواستند، بحث به ادامه تحصیل رسید، یادم هست پرسیدند شما برنامتون چیه؟ نمیخوایید برید؟ سوالشان برایم خیلی ناموجه به نظر آمد، با تعجب گفتم برم؟ کجا برم؟ چه خبره که برم؟ ... طی 4 سال تغییرات ماهوی نمودیم! خدایا عاقب ما را ختم به خیر بفرما بی زحمت! :)