طاهای 9 ساله مسموم شد، پزشک آمپول تجویز کرده است و حالا طاها آمپول به دست از داروخانه بیرون می آید. به بزرگترها میگویم اگر دگزا داده اند، نزنید، چون کورتن دارد، با این حرف خاله، کور سوی امیدی در دل طاها پیدا شده، اما بزرگترها موافقت نمیکنند. طاها در شرایطی که اضطراب از چهره اش می بارد به داخل اتاق تزریقات میرود. منتظرش میمانم، می آید، سینه سپر، چونان رستمی که از کارزار آمده باشد، با بغضی در گلو که تمام سعی مردانه اش را به کار گرفته است تا تبدیل به اشک نشود و جلال و جبروت مردانه اش را خدشه دار نکند. از او میپرسم درد داشت؟ با همان بغض در گلو میگوید: نه! همه تحسینش میکنند که: "آفرین، مردی شده ای، گریه نمیکنی دیگر..."
چرا نمیگذاریم پسرهایمان گریه کنند؟
چرا اگر مردی درد کشید و دم نزد خیلی مرد است؟
چرا به پسرهایمان یاد میدهیم که یکی از معیارهای مرد شدن، درد کشیدن و دم نزدن است؟
چرا همیشه به پسرهایمان یاد دادیم که احساسشان را بروز ندهند، اما بعد از ازدواج شکایت میکنیم که چرا به همسرت ابراز محبت نمیکنی؟
کی یادشان دادیم که درد داشتند گریه کنند، آسیب دیدند فریاد بزنند، غم داشتند زجه بزنند، عاشق شدند داستان عشقشان را برای همه پروانه ها تعریف کنند؟
بگذاریم پسرها و مردهایمان گریه کنند، شاید موهایشان کم تر سفید شد، شاید چروک های صورتشان عمق کم تری داشت، شاید کم تر به سیگار پناه بردند، شاید کم تر سکته کردند.