فکر و ذکر

فکر و ذکر دو بال سیر در آسمان معرفت است

فکر و ذکر

فکر و ذکر دو بال سیر در آسمان معرفت است

لَهُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ

جمعه, ۸ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۹ ق.ظ
امسال کنکور ثبت نام کردم، شاید به خاطر رفتن به قم بود! شایدم به خاطر حرف هما بود! نمیدانم تصمیمم عقلانی است یا هیجانی. از روز ثبت نام بارها به "خودم" نهیب زدم که: " برنامه های دیگرت را تعطیل کن و به سراغ منابع آزمون برو"، اما نشد، تا این لحظه نشد، نمیتوانم "خودم" را راضی کنم، درس خواندن با هدف قبولی در آزمون دکتری برایم زجرآور است، اصلا حتی اگر قبول شوم هم به دل خودم نمیچسبد، از طرفی میدانم که اشتباه میکنم و دکتر شدن صرفا ابزاری است برای سایر فعالیت ها، اما هر بار که برنامه میریزم تا یکی از منابع را دست بگیرم با "خودم"میگویم شاید دقیقا روز قبل آزمون مُردی! آن وقت دلت نمیسوزد که این چند ماه را به آن کاری که به درست بودن و خیر بودنش رسیده بودی نپرداختی و رفتی بس نشستی کنکوری خواندن؟! بعد به "خودم" جواب میدهم: " چرا...خیلی دلم میسوزد" 
از آن بدتر اینکه انتقادهای شدید به سیستم آموزشی دارم و چون دیگر مدلم اینگونه شده که اگر به اشتباه بودن عملی علم پیدا کنم هرگز نمیتوانم انجامش دهم و دیگر اصلا اهل تسامح و مدارا نیستم! قطعا وقتی وارد سیستم آموزشی شوم دوباره و چندباره با سیستم و اجزا و اعضایش درگیر خواهم شد، هم مرتب به آنها انتقاد میکنم و هم خودم از درس خواندنم لذتی نمیبرم. 
شاید اشتباه کردم در آزمون ثبت نام کردم و خودم را بین بکن و نکن قرار دادم، اگر اصلا ثبت نام نمیکردم مثل سالهای قبل توجهی هم به آن نمیکردم! ای کاش خانواده رضایت میدادند که بروم تا کمی ایران نباشم، کمی میان کفار زندگی کنم و درس بخوانم و مطمئن شوم که آسمان همه جا همین رنگ است.

پ. ن: سال 91 بود که یکی از ورودی های 90 باهام تماس گرفتند و درباره موضوع معرفت شناسی که برای پایان نامشون انتخاب کرده بودند مشورت خواستند، بحث به ادامه تحصیل رسید، یادم هست پرسیدند شما برنامتون چیه؟ نمیخوایید برید؟ سوالشان برایم خیلی ناموجه به نظر آمد، با تعجب گفتم برم؟ کجا برم؟ چه خبره که برم؟ ... طی 4 سال تغییرات ماهوی نمودیم! خدایا عاقب ما را ختم به خیر بفرما بی زحمت! :)

نظرات  (۱)

یادمه وقتی دکتر میم ازم پرسید میخوای بری یا نه یه طور حق به جانبی نگاه کردم و گفتم پام رو از تهران بیرون نمیذارم و ایشون هم عاقل اندر سفیه طوری به من نگاه کردن که انگار چیزی کم دارم!

الحمدلله هنوز هم نمیخوام پام رو از تهران بذارم بیرون اما میتونم بفهمم چرا فکر میکردم چیزی کم دارم :))


سلام
چه خوب که دوباره مینویسی
پاسخ:
خدا رو چه دیدی؟! شاید چند سال دیگه بگی ای کاش میشد برم! :)

سلام. دیگه نوشتنم نمیاد :(

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی